خیلی وقت است که به خیلی چیزها فکر میکنم و خیلی وقت است که خیلی چیزها شکلشان عوض شده است،مانند آیین عشق بازی دنیا که عوض شده است همانطور که یوسف و زلیخا عوض شده است و من به دنبال آنم که در دنیای تغییر تنها چیز بی تغییر فقط تنهایی است و تنها به دنیا آمده ایم که در نهایت تنها برویم و امان از تنهایی تنهای تنها که هر چه میگذرد عمیق تر میشود و این نوشته های ناتمام هم نمیتواند عمقش را بجوید که تا کی ادامه خواهد یافت.
فرسنگها از جاده اش بیرون زده ام و اما جاده مرا میخواند تا دوباره همچون رنگوی رنگی نقش آخرین ناجی را در دریای عطوفت بازی کنم و چه تلخ که سرانجامش از پیش معلوم و انتهایش ملموس.
پس تا آخرین لحظه اش خوشحال باش به درایت
2 Comments
دیدن حرفای شما فقط داغ دل تنهاییه یه ادم تنها روبیشترمیکنه واینکه این دنیا واقعا بیرنگه بیرنگه بیرنگه این دنیا احساسش گم شده
پس از آفرینش آدم
خدا گفت به او: نازنینم آدم،
با تو رازی دارم ، اندکی پیشتر آی.
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا
دلش انگار گریست.
“نازنینم آدم
( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )
یاد من باش که بس تنهایم”
بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید،
و به خدا گفت:
من به اندازه ی…
من به اندازه ی گلهای بهشت … نه…
به اندازه عرش… نه… نه
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستدارت هستم.
آدم کوله اش را برداشت.
خسته و سخت قدم بر می داشت،
راهی ظلمت پر شور زمین.
طفلکی بنده غمگین ، آدم
در میان لحظه ی جانکاه هبوط ،
زیر لبهای خدا باز شنید که گفت:
نازنینم آدم، نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش،
نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش.
نازنینم آدم، نبری از یادم!